۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

نوشته شده توسط: آنتونيو گرامشي
اصطلاح « خود جوشی » را می توان به انواع مختلف تعریف کرد ، زیرا پدیده ی مدلول آن وجوه متعدد دارد . در ضمن باید تأکید کرد که در تاریخ خود انگیختگی « ناب » وجود ندارد : اگر چنان چیزی وجود داشت ، نظیر مکانیکی بودن « محض » می بود . حقیقت قضیه این است که در « خود انگیخته ترین » جنبش ، عناصر« رهبری آگاهانه » را نمی توان تشخیص داد ، [ زیرا ] مدرک قابل اتکایی باقی نگذاشته اند . بنابراین ، می توان گفت که خود جوشی ویژگی « تاریخ طبقات فرودست » و در واقع ویژگی حاشیه ای و پیرامونی ترین عناصر این طبقات است ؛ این عناصر به هیچ گونه آگاهی طبقه « برای خود » دست نیافته اند و در نتیجه هرگز به خاطر شان خطور نمی کند که تاریخ آنها می تواند از اهمیت احتمالی برخوردار باشد ، و باقی گذاشتن شواهدی مستند دال بر تاریخ شان ، ممکن است با ارزش باشد .به این لحاظ ، در این گونه جنبش ها عناصر متعددی از « رهبری آگاهانه » وجود دارد ، اما هیچ یک از آنها غلبه ندارد یا از سطح « علم عامه » ی یک قشر معین اجتماعی از « عقل متعارف » آن یا جهان نگری سنتی آن فراتر نمی رود . این درست همان چیزی است که دومان ( De Man ) از حیث تجربی در برابر مارکسیسم قرار می دهد ؛ اما او ( ظاهرا ٌ ) درک نمی کند که پس از توصیف فولکور ، سحر و جادو و غیره و نشان دادن این که این بینش ها ریشه های محکم تاریخی دارند و در تار و پود روانشناسی بعضی اقشار اجتماعی ریشه دوانیده اند ، معتقد می شود که از مرز علم امروزی « فراتر رفته است » - و مقصودش از « علم امروزی » هر گونه مقاله ی کوچک در روزناه ها و نشریه های عامه – پسند است . این یک نمونه ی واقعی علم العجایب روشنفکری است که نمونه های دیگر آن را سراغ داریم : مثلا ٌ ستایندگان فولکور که از حفظ آن دفاع می کنند ؛ « جادو » گرایانی که با مترلینگ ارتباط دارند و معتقدند که لازم است بار دیگر مسیر گسسته ی گیمیا گری و جادو گری را که به قهر پاره شده ، دنبال گرفت تا علم بتواند بار دیگر در مسیری سرشار از اکتشافات قرار گیرد . لیکن کار دومان تصادفا ٌ از یک حسن برخوردار است : او نشان می دهد که بررسی تدوین عناصر روانشناسی توده ای ، از دیدگاه تاریخی و نه از لحاظ جامعه شناسی ، ضرورت دارد . از نظر او این کار باید به شیوه ای فعال انجام شود ( یعنی باید به این قصد انجام شود که این عناصر را از طریق آموزش و تبدیل آن به یک ذعنیت امروزی ، دگرگون کنیم ) و نه شیوه ای توصیفی ، چنان که او خود او چنین می کند . اما این نیاز در دکترین لنین دست کم به صورت ضمنی ( شاید حتی صریح ) مطرح شده و دومان از این امر مطلقا ٌ بی خبر است . این حقیقت که هر جنبش « خود انگیخته » حاوی عناصر ابتدایی رهبری آگاهانه و انضباط است ، به صورت غیر مستقیم با این حقیقت اثبات می شود که گرایش ها و گروه هایی هستند که خود جوشی را به عنوان یک روش [ متد ] می ستایند . در این جا باید میان قلمرو « ایدئولوژی » محض و قلمرو اقدام عملی ، میان دانشمندانی که معتقدند خود انگیختگی « متد » جاوید و عینی پویش تاریخی است ، و ماجراجویان سیاسی که از آن همچون یک روش « سیاسی » دفاع می کنند ، تمایز قائل شد . اشکال دسته ی اول مربوط است به یک درک نا درست ، در حالی که که در دسته ی دوم قضیه عبارت از یک تضاد مستقیم و عامیانه است که ریشه ی عملی آشکار خود را فاش می کند : یعنی میل بلافصل به نشاندن یک رهبری به جای رهبری دیگر . حتی در مورد دانشمندان نیز این خطا ریشه ای عملی دارد ، اما آن چنان که در دسته ی دوم دیده می شود ، این خطا بلافصل نیست . سیاست گریزی سندیکالیست های فرانسوی در دوره قبل از جنگ ، حاوی هر دو عنصر بود : هم خطای تئوریک وجود داشت و هم تضاد ( تضاد میان عنصر سورلی و عناصر رقابت بین گرایش سیاسی آنارکو – سندیکالیستی و گرایش سوسیالیست ها ) . معهذا آن سیاست گریزی یکی از پیامدهای وقایع وحشتناک 1871 کمون پاریس بود : ادامه ی سی سال بی عملی طبقه ی کارگر فرانسه ( از1870 تا 1900 ) به شیوه های جدید و در پناه نظریه ای مشعشع . مبارزه صرفا ٌ « اقتصادی » مخالف میل طبقه ی حاکم نبود – بر عکس . همین چیزها را می توان در مورد نهضت کاتامونی گفت .مخالف طبقه ی حاکم اسپانیا با این نهضت فقط به این خاطر بود که این نهضت به طور عینی موجب تحکیم جنبش جدایی طلبی جمهوری خواهان کاتالونی می شد و یک بلوک صنعتی جمهوری خواه واقعی در مقابل زمینداران ، خرده بورژوازی و ارتش سلطنت طلب ایجاد می کرد . نهضت تورین را نیز به « خود انگیختگی گرایی » و « اراده گرایی » یا برگسون گرایی متهم این اتهام تناقض آمیز ، اگر به تحلیل آن پرداخته شود ، گواه بر این حقیقت است که رهبری اعطا شده به جنبش هم خلاق بود و هم صحیح . این رهبری « مجرد » نبود : نه به تکرار طوطی وار ضوابط عملی یا نظری می پرداخت و نه سیاست و اقدام واقعی را با رساله پردازی تئوریک اشتباه می کرد . این رهبری خود را با آدم های واقعی انطباق می داد ، آنانی که در روابط تاریخی به خوصوصی شکل گرفته بودند و احساسات ، نگرش ها ، جهان بینی های تکه پاره و . . . داشتند ، که خود نتیجه ی ترکیبات « خود انگیخته » ی یک وضع معین تولید مادی با تجمع « تصادفی » عناصر اجتماعی پراکنده ی درون آن نبود . [ رهبری نهضت تورین ] این عنصر خود جوشی را ندیده نگرفتند ، چه رسد به این که آن را بی ارج بشمارند . آنها این عنصر را پرورش دادند ، به آن جهت دادند و از آلودگی های برون زا تصفیه کردند ؛ هدف این بود که آن را با نظریه ی نوین [ مارکسیسم ] همسو کنند – اما به شیوه ای زنده به نحوی که در تاریخ موثر باشد . خود رهبران از « خود جوشی » جنبش سخن می گفتند و حق هم داشتند . این تغییر ، نیرویی محرک و قدرت بخش و عامل وحدت عمقی بود . بیش از هر چیز ادعا را که جنبش به اختیار رهبران پدیده آمده و یک ماجرای ساخته و پرداخته ی رهبران است ، نفی می کرد و بر ضرورت تاریخی آن تأکید می ورزید . این تغبیر به توده ها این درک « تئوریک » را می داد که آنان خود سازندگان ارزش ها و نهادهای تاریخی و پایه گزاران دولت ها هستند . این وحدت بین « خود جوشی » و « رهبری آگاهانه » یا « انضباط » در عمل سیاسی – مادام که این سیاست توده ای باشد و نه صرفا ٌ ماجراجویی گروه هایی که مدعی نمایندگی توده ها هستند – دقیقا ٌ همان اقدام واقعی سیاسی طبقات فرودست است .در این جا یک مسئله ی اساسی تئوریک مطرح می شود : آیا نظریه ی نوین [ مارکسیسم ] می تواند با احساسات « خود جوشی » توده ها در تناقض باشد ؟( « خود جوش » به این معنی که حاصل فعالیت آموزشی منظم یک گروه رهبری – از پیش به آگاهی دست یافته – نیست ، بلکه از راه تجربه ای روزمره به وجود آمده که « عقل سلیم » روشنگر راه آن است ، یعنی توسط جهان بینی سنتی مردم – که آن را از سر کج فهمی « غریزه » می خوانند ، حال آن که خود در حقیقت یک اکتساب تاریخی اولیه و بدوی است ) . این خود جوشی نمی تواند با آن رهبری در تناقض باشد . تفاوت این دو درجه و « کمیت » است ، نه درکیفیت . « تحویل » متقابل آن دو به دیگری ، گذار از یکی به دیگری و بر عکس ، می تواند ممکن باشد ( به یاد داشته باشید که امانوئل کانت معتقد بود نظریه های فلسفی اش باید با عقل سلیم توافق داشته باشد ؛ کروچه نیز بر همین عقیده است . این را هم به یاد داشته باشید مارکس در خانواده مقدس می گوید که فرمول سیاسی انقلاب فرانسه را می توان به اصول فلسفه کلاسیک آلمان تحویل کرد ) .چشم پوشی از جنبش های اصطلاح « خود جوش » یا بدتر از آن تحقیرشان ، یعنی خودداری از فراهم کردن یک رهبری آگاهانه برای آنها ، ، یا خودداری از ارتقای آنها به سطحی بالاتر از طریق قرار دادنشان در سیاست ، غالبا ٌ ممکن است پیامدهای بسیار وخیم داشته باشد .تقریبا ٌ همیشه چنین پیش می آید که یک جنبش « خود جوش » طبقات فرودست با جنبش ارتجاعی جناح راست طبقه حاکم – که دلایلی مشابه دارد – همراه می شود . مثلا ٌ یک بحران اقتصادی از یک سو موجد نارضایی در میان طبقات فرودست و جنبش های خود جوش توده ها می شود ، و از سوی دیگر موجب توطئه هایی در میان گروه های مرتجع ؛ اینان می کوشد از ضعف عینی حکومت استفاده کنند و کودتا دست یازند . یکی از علت های مؤثر در کودتاها این است که گروه های مسئول نتوانسته اند برای شورش های خود جوش رهبری آگاهانه فراهم آورند و یا نتوانسته اند آنها را به عامل سیاسی مثبت تبدیل کنند . نمونه ی قابل توجه ، مثال شامگاهان سیسیلی است و مورخان در این باره که آیا این جنبش خود جوش بود یا طبق نقشه ی قبلی ، اختلاف نظر دارند . به نظر من ، در قضیه ی جنبش شامگاهان هر دو عامل در آمیخته بود . از یک سو ، شورش خود جوش مردم سیسیل علیه حکام پرووانسی [ Provencal ] خود که با نقشه ی قبلی است ؛ این خیزش نتیجه یستمی بود در سراسر آن سرزمین کلی غیر قابل تحمل شده بود . از سوی دیگر ، عامل آگاهی ، با اهمیت و تأثیری متفاوت ، و پیروزی توطئه ی جیووانی داپروچیدا به همراهی آرگونی ها نیز وجود داشت . در تمام انقلاب های گذشته می توان نمونه هایی پیدا کرد که در آنها چند طبقه ی فرودست حضور داشتند و میان آنها یک سلسله مراتب مبتنی بر وضع اقتصادی و همگنی درونی بر قرار بود .جنبش های خود به خودی اقشار وسیع تر مردم ممکن است – در اثر ناتوان شدن عینی دولت – موجب به قدرت رسیدن مترقی ترین طبقه ی فرودست شود . لیکن این یک نمونه ی « مترقی » است ، و در دنیای امروز ، مثال های ارتجاعی بیشتر است .یک بینش اسکولاستیک و آکادمیک نسبت به تاریخ و سیاست وجود دارد که فقط آن جنبش هایی را واقعی و ارجمند می شمارد که صد در صد آگاهاه اند یعنی مطابق نقشه هایی که از قیل و جزء به جزء طراحی شده اند انجام می شوند و یا بنا بر نظریه ی مجرد صورت می گیرند ( که نظیر اولی است ) ، لیکن دنیای واقعیت سرشار از شگفت ترین ترکیبات است . این بر عهده ی نظریه پرداز است که در پهنه ی این شگفتی ها بکاود و دلایلی تازه برای اثبات نظریه ی خود کشف کند ، و عناصر زندگی سیاسی را به زبان نظریه « ترجمه » کند ، نباید انتظار داشت که واقعیت با الگوهای مجرد منطبق باشد . چنین چیزی هرگز رخ نمی دهد ، و بنابراین بینش مزبور چیزی جز تجلی بی عملی نیست .( لئو ناردو داوینچی می توانست در تمام تجلیات زندگی کیهانی ، حتی آن جا که چشمان مردم بی خبر فقط نقش بخت کور و بی نظمی را تشخیص می داد ، رد پای رقم و عدد را بیابد . ) [ 1930 ]