می دویم،تند و هراسان، با شتاب. مثل اینکه قلبم افتاده است توی جیب تنگ بغلم و نمی تواند بیرون بیاید! بابا خم می شود. دیگر نمی تواند برود. توی کوچه می نشینم و بابام به دیوار تکیه می دهد. بلند گوها از دور فریاد می زنند: "با مشت محکم، دهان نوکران استکبار را خرد می کنیم."
به دهن بابام نگاه می کنم. لبهایش سفید شده است و می لرزد. دلم نمی آید به صورتش نگاه کنم. شیشه عینک چشم چپش شکسته است. خون از پیشانی اش پایین آمده و ریخته روی پلک و از آنجا آمده تا زیر چانه اش و چکه چکه می پاشد روی سینه اش.
سه تا غده ی درشت روی سرش ردیف شده. غده ی جلوی روی پیشانی ترکیده است و دو تای دیگر از زیر موهای کم پشتش به کبودی می زنند.