۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

نوشته شده توسط: مهرزاد بیانی

من یه کمونیستم؛
چون ناظم حکمت رو انداختن تو زندان استامبول.
انقلاب یه جای دیگه بود که یه نفرو به جرم عقیدش بردن پشت میله های زندون.
من از این اسمی که اینطوری لرزه به اندام مفتخورا و شیکم گنده ها میندازه خوشم اومد که حالا کمونیستم!
یانکیا از هر کسی بهتر میدونستن این ویت کنگای پاپتی از کمونیسم هیچی بارشون نیست ...
خام شمالیای کلک شدن که شبا بهشون یاد می دادن چجوری برن روی مینایی که قرار بوده خوارکش سربازای ویتنام شمالی باشه.
یانکیا بهتر از هر کسی می دونستن اگر ویت کنگا ببرن بازم هیچ فرقی براشون نمی کنه!
اونا که قرار نبود آزادی و برابری بیارن و بردگی مزدیو لغو کنن...
اما باز به خاطر این اسمی که وسط بود کلی به خودشون زحمت دادن
کلی آدم کشتنو، زن و بچه ها رو با بمبای ناپالم جزغاله کردن.
من از این اسمی که لرزه به تن هرچی آدم عوضیو جنایتکاره میندازه خوشم اومد که حالا کمونیستم!
همین اسم بود که هزار تا هواپیمای ریز و درشت به خاطرش روی کاخ آلنده رژه رفتنو مردمو به جرم انتخابات آزاد قتل عام کردن!
تو میدون چهار فرهنگ مکزیک مردمو از ترس همین فکرای صد تا یه غاز به گلوله بستنو تو یونان از کشته هاشون پشته ساختن!
همین ترسه باعث شد وقتی این گربه پیر تیپاخورده یه بار خواست به اون کون گندش یه تکونی بده همه آقاهای دنیا دور هم جم شدنو براش یه قلاده سبز سیدی خوشگل درست کردن ...
بد با همون قلاده هرچی آدم آزادیخواه بود بردن بالای دار.
یه مردیکه سبیل کلفتو(که رفیق گرمابه گلستون خودشون بود و هنوز عکسای یادگاریش تو کتاب تاریخای پر دروغ بچه دبیرستانیا هست)کردن پیرهن عثمان.
وقتی اون دیوار دروغی فرو ریخت نشستن دور همو جشن گرفتن
به خیالشون آرمان آزاد و برابر بودن به وجود چهار تا آجر بنده...
من از این حقیقت که جون به جونش کنی تهش به آزادی می رسه خوشم اومده که حالا کمونیستم!
حالا من و رفیقام از پشت اینهمه آتیش و خون و شلاق و شکنجه
با افتخار واستادیمو به این توله سگای وق وقو که مدام خوابیده پارس می کنن پوزخند می زنیم!