قرارمون سر میدان فردوسی بود. گفته بودیم ایندفعه یه مقدار عقبتر قرار بزاریم که همدیگه رو گم نکنیم. جلوتر که اصلاً مبایلا آنتنشون قطع می شد و تو ازدحام جمعیت نمی شد کسی رو پیدا کرد. البته تا دلت می خواست دوست و آشنا و فامیل و همکلاسی های قدیمی رو می دیدی انگار همه ایران اونجا جمع شده بودن.
من یه مقدار زودتر رسیده بودم. منتظر بودم که بقیه برسن ولی انگار نمی شد ایستاد. سیل جمعیت با شور و شوق داشت به سمت انقلاب می رفت و نمی تونستی از هیجان روی پاهات ساکن واستی. یه سری که تازه از سر کار اومده بودن با سراسیمگی سعی داشتن خودشونو به خونه برسونن. ترس توی صورتشون حالت خنده داری پیدا کرده بود.ترسشون از مردم برام قابل درک نبود.این همبستگی بیشتر حس شجاعت رو تقویت می کرد برای فریاد 30 سال سرخوردگی و تحقیر، به نظرم حماقت محض میومد که آدم این فرصت استثنائی رو از دست بده! اگر فردا یکی از این گاردیا که مثل موش کنار دیوار واستادن بهم گیر بده مجبورم خفه شم هیچی نگم اما امروز وضع فرق می کنه، پس چرا باید این موقعیت رو از دست بدم؟ چرا بچه ها دیر کردن؟ زنگ می زنم به زورمی تونم یکی از رفقا رو بگیرم:
ما از آزادی اومدیم اینجا گیر کردیم ... اینجا پلیس جلوی جمعیت رو گرفت ولی طرفدارای کروبی صف پلیس و باز کردن داریم میایم سمت انقلاب... کروبیم اینجاست... الو ... الو...
دیدم مثل اینکه بازم همدیگرو گم کردیم راه افتادم با جمعیت به امید اینکه جلوتر چند تا آشنا ببینم...
از کنار چهار راه ولیعصر رد شدم، یه مرد مسن اومد کنارم، چیزی حدود پنجاه سال سن داشت شایدم کمتر، گفت برای تظاهرات اومدی؟ سوالش به نظرم احمقانه اومد اما حس همراهی باعث شد که جوابشو بدم.
-فکر کنم همه برای همین اومدن
-منم برای تظاهرات اومدم
سادگی صحبت کردنش اگرچه اول برام یکم احمقانه می اومد ولی کم کم جاش رو به یجور اعتماد و رابطه انسانی داد.
-زمان شاهم می رفتم تظاهرات!آزادی خیلی خوبه، نمی دونی آزادی چقدر خوبه!
به سمت انقلاب در حرکت بودیم و هر لحظه نزدیکتر می شدیم ...
وسط جمعیت گیر کردم.خودمم نمی دونم چه جوری رسیدم به آزادی! دنبال برادرم می گردم که چند لحظه پیش دیدمش.همه چی آروم بود و راهپیمایی تو سکوت ادامه داشت که یهو همه چی بهم ریخت. برادرمو گم کردم.مردم شعار میدن و صدای تیر میاد.یه نفر نزدیک من افتاد.از سینش خون بیرون میزد.تا حالا فقط یه مجروح رو توی فیلما دیده بودم.مردم هجوم آوردن سمتش، زنا جیغ می کشیدن و مردا فریاد می زدن و فحش و شعار رو با هم قاطی کرده بودن و همچنان چند نفر دیگه به نوبت زمین می افتادن.حتی جایی نبود که در بریم همه چیز به شانست بستگی داشت. به اینکه نظر تیرانداز رو به خودت جلب می کنی یا نه! تیر از بغل گوشت رد میشه یا نه!یکی از مجروحا نظرمو جلب کرد. همون که بقلم راه افتاده بود.دویدم بالای سرش.از طرز دراز کشیدنش معلوم بود که دیگه قرار نیست بلند بشه. بعدها فکر کردم که شاید حتما زن و بچه داشته.وقتی به خونه برنگشته بود خانوادش چه حالی شده بودن؟ مثل همون حالتی که وقتی من رسیدم خونه و فهمیدم برادرم برنگشته؟...
چشمام می سوخت،چشمام رو بسته بودم، سعی می کردم کمتر نفس بکشم و می دویدم. به زور گوشه چشمم رو باز کردم دیدم دارم میرم تو دل گاردیا. فقط تونستم برگردم و در جهت مخالفی که می دویدم فرار کنم.اون مرد رو، برادرمو و خیلی های دیگرو پشت سر بزارم، اما انقدر دور شدم که بازم بتونم برگردم!