۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

1
وز وز مگسها به گوش می آیند از فرا سوی ابرها و هر گام عمبق تر می شوند میان کرمهایی که لول می خورند درون مغز آنچه که آدم نامیده شده، و ترشحاتش بر آن دیگری که از نوعی بر ضد او بود درون اتاقی متروک که فقط بوی شاش می داد ماری فراهم آورد با نوید نجات که بعدها در آغوش پدرش منفجر شد
و
آن هم درست در زمانی که ابرها کنار می رفتند و اَن-وار خورشید بر تن کرم زده اش می تابید
و بدن مادر در پای جنازه می خارید.
جای دسته شلاق بر کف دستان پیروان آن مار با خط و خارهای زیبا را که در کنار جنازه مار که در هیبت یارانی برد بار به چه مهربانی صف بسته بودند ما بعد ها بر پیشانی عده ای دیگر در حوالی باستیل، گوانتانامو و اوین یافتیم
حتی کمی آن طرف تر یعنی جاده قدیم کرج، مراکز صنعتی فرانسه و امریکا
و باز هم آن طرف تر یعنی در سراسر کره ی خاکی
ولی ترس از آن می رود که این رد را در سرتاسر کره ی خاکی بیابیم.
اما دیشب در خواب آرام دیدم مادری را که نمی خارید و فرزندی را که ناپاک و زشت با تنی آغشته به خون بر اثابت شلاق یعنی همان شلاق ها و گلوله هایی به جنس سرب
و مادرانی را که فرزندانی را مشاهده می نمودند نا معلوم در زیر یوغ خاک که ریشه هایی به قامت سرو و برجهایی افراشته در سمت افقی بی پهنا داشتند.
امروز و امشب من اینجا نشسته ام تنها بدور از آن خاک که می رویاند از اجسادی که شلاق خورده اند به کام آن مار و من دورم کمی از صدای آن وز وز مگسها و کمی غریبه
آفتاب غروب می کند در نزدیکی تجمع ابرها و چنین است که خودم را تنها می یابم در نزدیکی آن یاران در قامت خائنین بردبار مار با خط خارهای زیبا
سیل وحشت نه می آید و نه می رود و بدان جا رسیدم که این سیل در افکار، روانِ قطعی است.
صدای زجه اینجا به گوش می رسد و کار بدان جا ختم می شود
سرعت، سرعت، سرعت
وحشت، وحشت، وحشت
ضربه زدن بر ریشه ها و بدانید که ما ستم کشان در هیچ جا تنها نخواهیم بود
چرا که از گوشت، خون و استخوانیم در پوست از تبار انسانیت و نه آدمیت
یارانی خواهیم یافت برای غلبه بر ستم
بشتاب رفیقم، می دانم که ما پیروزیم
چرا که صدای نعره هایمان هر دم و مداوم متحدانه تر به گوش می رسد
2
آرام بکوب و باز هم آرامتر بر این مغز بیرون افتاده ی این انسان بدون جمجمه و من تنها نیستم
فکر می کنی احساس نمی کنم درد را
ولی چه می دانی که آن در چشمان من است
و
لحظه ای سکوت فرا می رسد
یک گریه ی واقعی می ماند برای رفتن در غبارهایی از جنس خاک مطرودین
بکوب و محکم تر بکوب
درون چشمانت رحم نیست و می بینم با چشمان پر دردم، در راه که می رویم سرهایی خونین به دیدگان گرسنگی می بینیم با هم
همه چیز آرام است و زیبا، آنکه در زیر حرارت قارچی عظیم در ناکازاکی مرد تقصیر خودش بود/ مگر نه؟ این را لیبرلیسم همان که آزادی می آورد به ما گفته است
یک گریه مانده در پس مانده های شب
من و /آنها دردی مشترک داریم در چشمانمان
و تو چرا اینگونه می نوازی بر این مغز برهنه مانده در تفاله های شب که خونی تازه می گیرد از قلبی درمانده
تو از درد بگو و من از زیبایی، آنجا که عدالت نباشد هیچ فرقی ندارد، مرگ انسانها و زنده بودنشان، سیری یا گرسنگی آنها، اعتیاد یا بیماری آنها و این خاصیت درد است در نا برابری ها
به وجود سرهایی خونین بر کف جاده ها عادت کرده ایم و نه به ویترین خالی لباسهای زیبا، به کشتار خو گرفته ایم و نمادهای آن تا به زندگانی، به مرگ و راه های آن فکر می کنیم تا به زیستن، به کشتن در راه آزادی ایمان داریم و نه کشته شدن در راه آزادی و برابری.
3
زندگی را حرکت بده به آرامی
و
ماه در شبی کخ زوزه سگها نشان آن است قطعه قطعه نمایان می گردد.
آسمان و جاسوس هایش که ردای سفید بر تن کرده اند نوید آزادی زا سر می داده به صدای شیپوری که از پس آن صدای خشم خوشه ای ها به گوش می رسد
ناگهان کودکانی متولد می شوند و باقی نقص عضو
می مانند تا رهایی از چنگال این سفید رویان سفید پوشِ سفید بخت
از غرب
پراکنش محبت به واسطه ی تریلر های مواد غذایی و درمانی از جانب شخص پاپ واتیکان به یادگار می رسد
شب افقی تابستان 1468
اروپا در قحطی می سوزد و گناهکاران با بدن های تکه تکه شده بر سر در شهر ها از برای موعظه حواری آویزان مانده و بوی خون به مشام می رسد
زندگی درد است و اندوه و موعظه سازندگان آن دروغی بزرگ
وقتی که ضربات سنگین صنعت به یادگار عصر حجر به آهن مبادله گشته و بی امان فرود می آید، زمانی برای فکر آنی هم نیست
آنچه هست خشم است، خون، دود و آتشی که یا می سوزانی یا نی سوزانتت
گامهایی در اوج به سوی سفید جامگان که مسیری دارد به بلندای خرخره تمامی انسانها
زیبا در قعر هم زیباست در میسر سفید جامگان، سفید رویِ سفید بخت که بر طاق واتیکان در هالیوود وصل است
و زشت
خشم واکنشگران زیر ضربات خونین صنعت تصاحب شده به واسطه سفید جامگان